بدون عنوان
چه قدر دلم نوشتن میخواد
ولی وقتی فکر میکنم هیچ چی ب ذهنم نمیرسه که بخوام بیارمش رو صفحه
روزا همینطوری پشت سر هم دارن میگذرن و منم هر روز دارم غر غرو تر و سفت تر میشم
حالا ک میخوام یکم بیشتر فک کنم
میبینم کاش اصلا فکر نکنم ، واقعا چه نعمت بدیه فکر کردن - چه نعمت بدیه که بخوای هر لحظه به این فکر کنی که یه ثانیه بعدت چی میشه - یه روز بعدت چی میشه - یا یه سال بعدت قراره چه اتفاقی بیافته
خخخخخخخخخ
ولی من فک کنم تنها کسی هستم که قراره هیچ اتفاقی براش نیافته
نهایت اتفاقاتی که هم شاید برام رخ بده - یه دعوا بینه من و سیامک و یه اشتی و نهایتا مرگ این و اون و ...
یا یه چیزی تو خونمون میخریم و یا یه چیزی و کم میکنیم
و به جز این دیگه هیچی
چه قد کسل کننده است زندگی
با این قهرو اشتیا هم هیچ چی جالب نمیشه
با این مرگ و میر ها هم هیچ چی هیجان انگیز نمیشه
همه چی تکراریه حتی احساساتم
اینکه که هر روز دلم به حال اون پیرمرد تو خیابون که باید اون سربالایی و بره میسوزه و
واسه اون بچه که هر روز میاد یه شاخه گل و پشت چراغ قرمز نشونم میده و میگه میخری و منم میگم نه
:|