من و تو

بدون عنوان

1394/7/26 13:12
نویسنده : رها
267 بازدید
اشتراک گذاری

چه قدر دلم نوشتن میخواد

ولی وقتی فکر میکنم هیچ چی ب ذهنم نمیرسه که بخوام بیارمش رو صفحه

روزا همینطوری پشت سر هم دارن میگذرن و منم هر روز دارم غر غرو تر و سفت تر میشم

حالا ک میخوام یکم بیشتر فک کنم

میبینم کاش اصلا فکر نکنم ، واقعا چه نعمت بدیه فکر کردن - چه نعمت بدیه که بخوای هر لحظه به این فکر کنی که یه ثانیه بعدت چی میشه - یه روز بعدت چی میشه - یا یه سال بعدت قراره چه اتفاقی بیافته

 

خخخخخخخخخ

ولی من فک کنم تنها کسی هستم که قراره هیچ اتفاقی براش نیافته

نهایت اتفاقاتی که هم شاید برام رخ بده - یه دعوا بینه من و سیامک و یه اشتی و نهایتا مرگ این و اون و ...

یا یه چیزی تو خونمون میخریم و یا یه چیزی و کم میکنیم

و به جز این دیگه هیچی

چه قد کسل کننده است زندگی

با این قهرو اشتیا هم هیچ چی جالب نمیشه

با این مرگ و میر ها هم هیچ چی هیجان انگیز نمیشه

همه چی تکراریه حتی احساساتم

اینکه که هر روز دلم به حال اون پیرمرد تو خیابون که باید اون سربالایی و بره میسوزه و

واسه اون بچه که هر روز میاد یه شاخه گل و پشت چراغ قرمز نشونم میده و میگه میخری و منم میگم نه

 

:|

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و تو می باشد