من و تو

...

جرا به دستانم اطمینان نمیکنی 

کمی دستهای خدا را آهسته تر بگیری 
دستت در دستان من است

 

اگر این روزها کمتر میخندم نگران نباش ...
همه را نذر آمدنت کرده ام 

 

روزمره گی های خسته کننده من

خوبه که هنوز نیومدی کوچولو خوبه که تو این زندگی نیستی خوبه که نیستی تا من بخوام غصه تو رو هم بخورم زندگیم الان اصلا رو روال نیست واقعا با تمام احساساتم دلم نمیخواد باشی   تا چند وقت قبل همش میگفتم کاش تو بیای ولی الان میخوام من بیام پیشت واقعا اینجا خبری نیست اینجا هیچی نیست اینجا چیز قشنگی وجود نداره اینجا همه چی مصنوعی شده عشق و زندگی و دوست داشتن ها همیشه گی نیست پول جای خودش و به همه چی داده و منم که خسته خستم - داغون داغون  
25 مرداد 1395

بدون عنوان

بابا جونم مرد بدونه اینکه تو رو ببینه - با حسرت اینکه تو باشی و صداش کنی آتا دلم واسش خیلی تنگ شده - دیشب خوابش و دیدم خواب دیدم تو بیمارستانه و دکترا هی میان بالاسرش بعد من میبینم که زنده است ولی دکتره میگه مرده - همه دستگاهارو ازش میکنه و من میگم که زنده است   ایشا... که خیره دلم واقعا براش تنگ شده - دو اردیبهشتم که هم تولدشه هم روز پدره از خدا براش امرزش میخوام خدا از گناهای تک تکمون بگذره و هممون و غرین رحمت خودش کنه   این اخرین  عکسی بود که ازش گرفتم - درست یه روز قبل از مرگش چه قدر وحشتناک بود اون روز شاید اولین باری بود که مرگ و واقعا حس کردم ...
31 فروردين 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و تو می باشد