من و تو

ماکروفر

دیروز زنگ زدم خونه پدر شوهری و خواستم حالشون و بپرسم که دیدم شارژه شارژه  کلی خوشحال و پر انرژی  حالا چرا بهتون بگم  همونطور که قبلا گفتم پدر شوهر و مادر شوهریم یه روز با هم قهر بودن و مادر شوهری اومده بود خونه ما اون شب انگار پدر شوهری خواسته واسه خودش غذا گرم کنه که نتونسته  واسه همین فرداش زنگ زده به سیام که میخوام ماکروفر بگیرم دیروز دیدم رفتن ماکرو ویو گرفتن و اومدن خونه  سیام زنگ زده به من که بابا کلی داره حال میکنه  نون گرم کردن تو ماکرو  و کلی لذتش و بردن و کلی حال کردن بعد سیام به مامانش میگه که مامان یه چایی دم کن و یهو ازون ور پدر شوهری میگه  آره بذار تو ماکرو فر ...
26 مرداد 1393

روزمره گی ها

سلام به همه دوستای خوبم  همه اونایی که این چند وقت که نبودم یادم کردن و همه اونایی که یادم نکردن  فعلا زندگیم شکر خدا آتش بس شده  مشکلاته بدهی حل شد و الان درگیر کارای دیگه هستیم که انشا... اونام حل شه  تو این چند وقت هم رفتیم مشهد و شمال و کمی حال و هوامون و عوض کردیم و اومدیم  یه اتفاقایی هم اقتاده که حالا اونارو رمزدار باید بگم  دیگه اینکه ... امروز اومدم شلوارم و که یه سه ماهی میشد نپوشیده بودم و بپوشم  دیدم وااااااااااااااااااااااااااای خدا  تنم نشد ، یعنی خیلی هم تنم نشد - فک کنم یه ده کیلو اضافه وزن آوردم که تنم نشد  یعنی دو سایز  ولی نمیدونم چرا اصلا مشخ...
22 مرداد 1393

روزمره گی ها

یه کم آروم شدیم  یه کم داریم نفس میکشیم نمیدونم من تغییر کردم یا سیامک - اما با اینکه هنوز مشکلات هست ولی حالمون بهتره  این هفته میخوایم بریم مسافرت  یه سفر یه هفته ای -  امیدوارم بعد از سفرمون اون مورد هم درست شه  خدایا - خداجونم  ممنونم که هستی 
6 مرداد 1393

دعا با خدا

مهم نیست که چه چیزایی و قراره از دست بدیم  مهم اینه که مطمئا هستم خدا همیشه همراهمه  امروز سیامک رفته دنباله یه کاری ، میخوام دعا کنم که ایشا... حل شه  کاش دستام مثله دستای مجید دلبندم انقد بلند بود که وقتی دعا میکردم مطمئا میشدم که میرسه به آسمونا و خدا بیشتر میبینه  خدایا ازت میخوام هر کاری که به صلاحمونه همون کار و واسمون جور کن  دیشب نذر کردیم اگه کارامون خوب پیش بره بعد از حل شدنش یه کاری بکنیم  خودت کمکمون کن که همه چی زود معلوم شه  محتاجه نگاهتیم خدا جونم  مثل همیشه دوسمون داشته باش 
30 تير 1393

روزمره گیه من

سلام به همه دوستای عزیزم  خیلی وقته که نیومدم و از خودم و احوالاتم اینجا ننوشتم - اما امروز دیگه این طلسم و شکوندم و اومدم تا بنویسم  این چند وقت خیلی درگیر بودیم -  پدر شوهریم خورد زمین و سرش بخیه خورد - مادر شوهریم هم بدتر از اون مریض احوال بود که ایشا.. هر دوشون سلامت باشن همیشه  خودمونم درگیر درگیریهای زندگی بودیم و هستیم و وسطا هم همش در حال گشت و گذار  باغ و کوه و دشت و جنگل بعضی از دوستای گلمم با زنگ و پیام تو وایبر و اس ام اس جویای حالم بودن و خیلی ازشون ممنون به خاطر این توجهشون  
25 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و تو می باشد