خوشبختی
نفس مامان
امرزو احساس میکنم بیشتر از دیروز خوشبختم
یه مادر شوهر خیلی خوب ، یه پدر شوهر خیلی خوب و برادر شوهر و خواهر شوهر و حتی مژده زن داداش سیامک ___ همه و همه خوب و خوبن
الان که از خونواده بابایی میگم دلم واسه خونواده خودم تنگ شد مامان و بابا رفتن باکو - اونا وقتی نیستن من و افسانه و رضام نمیتونیم جمع شیم همدیگرو ببینیم ( واقعا بزرگتران که باعث قوی شدن یه خونواده میشن )
من دیروز حالم به خاطر داروهایی که خورده بودم خوب نبود ، واسه همین باباییه سیامک اومد محل کارم تا من و ببینه _ خیلی مهربونه واقعا خیلی ی ی
مامان سیامک هم امروز واسم ناهار میفرسته ، آخه من دیشب خونه نبودم و ناهار درس نکردم خیلی ماهه به خدا
دیگه خوشبختی چی میشه عزیزم
خوشبختی یعنی همین _ یعنی اینکه کنار کسایی زندگی میکنی که واسشون مهمی و دوست دارن ، همه دعوا ها و همه نصیحتا و همه خوبی کردناشون به خاطر دوست داشتن هاشونه
میخوام توام یاد بگیری و درک کنی که اگه یه روزی با هم حرفمون شد و اتفاق نظری با هم داشتیم
از دستمون ناراحت نشی و بدونی که از دوس داشتنمونه و از ما ناراحت نشی
من دیگه الان گشنمه _ رشته کلام از ذهنم فرار کرد ، حالا بعدا میاد حسابی باهات حرف میزنم مامانی
بوس بوس