منتظر نی نی
گل مامان
امروز اومدم تا کلی ماجرا واست تعریف کنم
پنجشنبه حالم یکم خوب نبود
یه جورایی هم استرس داشتم ، فک میکردم شاید تو تودلم باشی که حالم اینجوریه
واسه همین به بابایی اس زدم که ظهری که میاد دنبالم با هم بریم حلال احمر و آزمایش خون بدیم ،
رفتم پایین و دیدم بابایی واسم یه دسته گل خوشگل گرفته و اومده دنبالم ، بعد با استرس و شادی زیاد ، یه ریز از تو میگه و چشاش میخنده
زودی رسیدیم آزمایشگاه و از من خون گرفتن
اون لحظه
سیام هی به مرده میگه : آقا کی جواب و میدین ، آقا نمیشه الان بگین ، آقا بیایم جواب و بگیریم ، آقا نمیشه زود جواب بدین ، آقا ... آقا ...
دیگه انقد آقا آقا کرد که مرده گفت ما معمولا حضوری جواب و میدیم ولی شما زنگ بزنین من بهتون بگم
خلاصــــــــــــــــــــــــــــــه ازونجا که اومدیم بیرون ، قرار شد بریم خونه مامان من تا گلارو بذاریم اونجا تا دم دست خراب نشه
همین که رسیدیم خونه
سیامک : وااای مامان ایشا... عصر خبرای خوب میدیم بهتون
مامان : چه خبری پسرم
سیامک : رها میخواد مامان شه
بعدشم که هیچی دیگه مامان و سیامک با کلی ابراز احساسات همدیگرو بغل کردن و من و نگاه کردن و ...
منم طبق معمول چپ چپ به بابایی نگاه کردم و گفتم : زشتــــــــــــه چرا میگی
اونم طبق معمول میگه : خب مامانته باید بدونه
به هر حال گل هارو گذاشتیم خونه و رفتیم خونه مامان سیامک
مریم و مامان اونجا بودن و منتظر نشسته بودن تا ما برسیم و با هم ناهار بخوریم :)
سیامک : رها فدات شم ، تو نمیخواد لیوان بیاری ، خودم میارم
رها این کارو نکن ، ضرر داره واست
رها اون کارو نکن خوب نیست واست
رها زیاد بخور ، واسه بچه خوبه
سیامک من مامان سیامک مریم
مریم میگفت داداش بسته دیگه هنوز هیچی معلوم نیس که ، آخه این چه وضعیه ، ندید بدید
سیامکم میگفت که دوس دارم به مامان نی نی م برسم ، اصلا دوس دارم باهاش حرف هم بزنم ( وقتی این و میگفت دستشو گذاشت رو شکم من و میخواست سرش و بذاره رو شکمم که من نذاشتم )
هیچی دیگه با کلی زحمت بعد سیامک و فرستادیم بیرون تا واسه شب که مهمون داشتیم خرید کنه
منم منتظر بودم تا ساعت بگذره و زنگ بزنم به اون آقاهه ببینم چه خبره
پنج دقیقه مونده بود به شیش که زنگ زدم و اوم آقا گفت که جواب منفیه و تو نیستی
منم موندم چه جوری این و به سیام بگم مجبور شدم اس ام اس بدم و هیچی دیگه فقط با یه جواب باشه از سیام منتظر شدم تا بیاد خونه .
عزیزم
دیدی بادکنک بادش و میگیرن چه شکلی میشه سیامک هم اون شکلی شده بود
نه حرف میزد ، نه میخندید نه چیزی
منم هی لپش و میکشیدم و میگفتم که بابا جون هنوز سه روزه که ما از خدا نی نی خواستیم ، چه خبره که اینجوری میکنی
اونم میگفت من میترسم مشکل از من باشه منم میخندیدم و میگفتم بعــــــــــــــــله
البته باید بگم که همش تقصیره من بود که این همه عجله کردم و یکم باید با سیاست رفتار میکردم که نکردم
جونم واست بگه که ... هیچی دیگه کلی با سیامک حرف زدم تا حالش خوب شد و زندگیمون باز عادی شد
حالا باید صبر کنیم تا خدا تو رو به ما بده
ولی
من همیشه شاکر خدا هستم و ممنونم ازش به خاطر همه روزای خوبی که دارم
این دو روز و با اینکه تو نبودی ولی خیلی دوس داشتم چون واقعا احساس کردم که چه قدر خوشبختم
ممنونم ازت خدا جونم ، خیلی ممنونم