روز مره گی های من
سه روز تعطیلی و با خونواده همسری رفتیم طرفای کلیبر
کلی خوش گذشت و جای همه گی و خالی کردیم
کلی عکس گرفتیم و تو سرما یخ کردیم و کلی خوردیم و گشتیم و آخرشم یه جا رقصیدیم و انرژیمون و خالی کردیم
واقعا چه قدر نیاز دارم به فریاد زدن ، جیغ زدن ، حرکت کردن و خسته شدن از فرط شادی
آخرای گشت و گذارمون بود و میخواستیم برگردیم تبریز که وسط راه سیام هوس نون فطیر کرد و نگه داشت تا از همون کلیبر بخره
من با این که سیره سیر بودم ولی نصف نون و خوردم و شروع کردم غر زدن که وااای من چه قد میخورم و چاق شدم و
ازین حرفا که پدر شوهریم با لحنه مخصوصه خودش گفت
نه ... کجا چاقی ... خیلی هم خوبی ... ببخشا ... ولی زن باید گوشت داشته باشه تو دست بیاد
من هیچ وقت دوس نداشتم حوریه لاغر شه
لاغر چیه
حالا سیام اون موقع تو ماشین نبود - بعدا واسش گفتم کلی خندیده و گفته از دست بابی من که انقد پدر سوخته است
میگم چی میشد جوونای امروزم اینجوری بودن و این طرز تفکر و داشتن - اون وقت من یکی هیچ وقت غصه چاق شدنم و نمیخوردم
یه مثله ترکی هم هست که قدیما میگفتن
آرواد جله آق اولسون و چاق اولسون که دقیقا با گفته پدر شوهری من صدق میکنه
ترجمه فارسیش هم میشه : خانم باید سفید باشه و چاق باشه