نمیخورم - نمیام - نمیخوام
بازم اومدم با یه ماجرا از پدر شوهریم
پدر شوهر من عادت داره به همه درخواست ها جواب منفی بده و جالبش اینجاست که همه اون کارارو انجام میده
بابا حاظر شو بریم بیرون ---------- من نمیام ( و بعد از 5 ثانیه میبینیم پاشده که بره حاضر شه )
بابا پاشو بریم آرایشگاه --------- من نمیام ( و بعد از 5 ثانیه میبینیم پاشده که بره حاضر شه تا با ما بره )
بابا پفک میخوری _ من نمیخورم _ واگه بهش پفک ندیم خودش بلند میشه میاد میگیره از ما
بابا سوپ میخوری _ من نمیخورم _ و وقتی واسش سوپ میکشی و میدی دستش - داره بشقاب و میگیره هااا از دستت ولی میگه من نمیخورم
البته بگم که پدر شوهریه من خیلی شیکمو تشریف داره و به هیچی نه نمیگه با اینکه نه میگه
یعنی رو گاز غذا باشه - میگه گشنم نیست ولی میره ناخونک میزنه
میگه خوابم نمیاد ولی میره میخوابه
خلاصه دیگه همه ماها شناختیمش
چند وقت پیش رفته بودیم آلاچیقای سمته هریس که من کیک درست کرده بودم و گذاشته بودمش کنار که بعد از ناهار بخوریم
منم حالا غیر عمد کیک و گذاشته بودم کنار پدر شوهری و هی نگاهش رو کیک بود و ولی چون مشغول بودم یادم میرفت بهش کیک بدم
چون با شناختی که ازش داشتم میدونستم که الان داره ضعف میکنه واسه کیک
خلاصه که ... دیدم کمر پدر شوهری بد چسبیده به چوبه آلاچیق و خواستم بهش بالشت بدم که بذاره پشتش
و
من : بابا ؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا : من نمیخورم
من : باباااااااا ؟
بابا : نه نه من نمیخورم
من :بابا چی و نمیخوری
بابا :نه من نمیخورم
من :بابا من میخوام بهت بالشت بدم بذاری پشتت
و این لحظه واقعا قیافه بانمکش دیدنی بود
حالا اا ا بعد از بالشت میگم بابا کیک میخوری ؟
نه نمیخورم
و من کیک و باز کردم و دادم بهش که گرفت ازم و تو یه لقمه خوردش