من و تو

ممنونم ازت خدا جونم

1392/6/17 17:21
نویسنده : رها
416 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه و جمعه بدترین روزی بود که تو این مدت داشتم 
انقد بد که حتی نمیخوام ازش حرف بزنم

ولی خدا جونم ازت ممنونم
امروز داشتم فک میکردم ، تو این چند روز من کلا همش دلم شور میزد و میگفتم یه چیزی میشه
میگفتم سیامک ازم دور میشه و دلشوره شدید داشتم

با اینکه این دو روز واسم خیلی بد بود ، اما به خاطرش ازت ممنونم
با اینکه انقد گریه کردم که چشام اندازه دو تا سیب شده بود
با اینکه دلم شکست و غمگین شدم  ولی خدایا دوس دارم بدونی اصلا ناراحت نیستم 
با اینکه خیلی اتفاقایی افتاد که انتظارش و نداشتم
ولی اگه قراره که با این دو روز درد و بلا ها از سرمون دور بشه من به خاطرش ازت هزاران بار تشکر میکنم 
ممنون
وقتی میگم ممنون به خاطر اینه که میدونم تو همه کارات حکمتی هست
مثل همین قصه  

مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت...... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت : من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که درد هایش را در خود نگه می دارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست.فرشتگان چشم بر لب هایش دوختند ....... گنجشک هیچ نگفت. و خدا لب به سخن گشود و گفت :  با من بگو از انچه سنگینی سینه ی توست

گنجشک گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام! طوفانت آن را از من گرفت.....! تنها دارایی ام همان لانه ی محقر بود که آن هم........

و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست..... سکوتی در عرش طنین انداز شد....... همه ی فرشتگان سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را وازگون سازد.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی

گنجشک ، خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت : و چه بسیار بلا ها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی....!

 اشکی در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرد...... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

اسماءღمامانه فسقلღ
18 شهریور 92 1:02
آخه چی شدی؟
چه اتفاقی افتاده؟
بمیرم نبینم رها جونم غصه داره


نه عزیزم
تا خدا کنارمونه ، غصه تو زندگی جایی نداره
فدای تو و دل مهربونت بشم من
مامی کیارش
18 شهریور 92 11:00
رها جون از بس انرژی منفی میدی... هی میگی ممکنه یه اتفاقی بیافته و ازین حرفا... بابا سری رو که درد نمبکنه دستمال چرا میبندیش؟ عزیزم اتفاقی هنوز نیافتاده و معلوم هم نیس بیافته یا نه ، چرا فکرشو میکنی.... رهای عزیزم تو که خیلی مثبت اندیش بودی..... دور کن این فکرای منفی رو از خودت... به روزای خوبی که در آینده قراره پیش روت داشته باشی فک کن....
دوستت دارم یه عالمـــــــــــــــــه....


شیواااااااااااااااااااااااا
من الان خوبم
دارم به نی نی فک میکنم

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و تو می باشد