پست موقت 2
بعضی وقتا فک میکنم بین همه چی میمونم
بین آدما ، بین خودم ، بین خانواده ها ، بین کارام ، بین خودم و شوهرم
بین همه چی
دلم واقعا هیچی نمیخواد
نمیدونم وقتی ما آدما تو کار خودمون میمونیم ، واسه چی باید یه بچه هم بیاریم
بچه بیاد که چی کار کنه ، بیاد آخرش مثل من بمونه بین ما و خودش و این همه اضطراب و استرس و گم بشه بین آدما
بد جور دلم گرفته ، دلم انقد گرفته که فکر خوب شدنش و هم نمیکنم
الان چند روزه تنها کاری که میکنم لبخند زدنه ، به همه چی
به زندگی ، به خودم ، به دیگران
دارم خودم و خوب نشون میدم ، یه آدم خوبی که به موقع به شوهرش میرسه و از هیچی بهونه گیری نمیکنه و واسه خونواده شوهرش قربون صدقه میره و واسه خونواده خودش قربون صدقه میره و وقتی از بین اونا میاد بیرون میگه آخیش تنها شدم و تا میخوام فک کنم شوهرم میاد پیشم و میگه چرا اومدی اینجا و دوباره روز از نو روزی از نو
شدید خسته ام ، انقد که از خودم بدم میاد ، از سادگیم ، از اح.... ق بودنم
وقتی به گذشته و حال فکر میکنم تهه تهش میبینم از هیچ دوره از زندگیم خوشم نمیاد و اینم تنها مقصرش خودمم
خودمم که ساده ام ، انقدر ساده که زود همه چی و باور میکنم
دلم موسیقی میخواد ، دلم یه موزیک لایت میخواد ، دلم یه تخت با یه خونه خالی میخواد که هیچ کس اونجا نباشه
دلم بوی خدارو میخواد
خدایا کاش الان آدم بودی ، کاش میومدی و بغلم میکردی و میگفتی : رها من اومدم که تو الان خودت باشی
بعد من بغلت گریه میکردم و از همه واست میگفتم ، انقد میگفتم که آروم شم
نگفته ها تو دلم خیلی زیاد شده ، دیگه داره میترکه ، یه گوشکوب برداشتم و دارم همه حرفام و فشار میدم بره پایین تا جا واسه حرفای بعدی هم باز شه
اما تا کی ؟
خودمم نمیدونم