آمپول
نینی کوچولوی من
بچه افسانه دختره و کلی داره واسش غش و ضعف میکنه ای جون دلم خاله فدای تو بشه عزیزکم
_________
دیشب یکم تب داشتم ظهر مرخصی گرفتم و رفتم خونه و شب با سیام رفتیم دکتر
چشمت روز بد نبینه مامانی
هر جور کلکی از صب بود سر این مامانم و سیامک گذاشتم که نرم دکتر و آخر شب چون حالم خیلی بدتر شده بود دیگه نشد و این دکترااااام که نامردی نمیکنن و دو تا دو تا آمپوله که به من میدن
________
از بچه گی همیشه از دکتر رفتن و آمپول و قرص بدم میومد و هنوزم که هنوزه همینجوری ام
کوچولو که بودم واسه یه آمپول خوردن نیم ساعت تو توالت میموندم و در و قفل میکردم و آخرش بابام با زور من و ازونجا میاورد بیرون و چشمت روز بد نبینه بابا دو تا پاش و مینداخت دور دست و گردنم و مامانم رو پاهام مینشست و منم گریه و گریه و قسم ( تو رو جون خدا ، تو مگه مسلمون نیستی ، تو مگه خدارو دوس نداری ، تو مگه من و دوس نداری ، جون بابا ، جون ابوالفضل و و )
الانم که بزرگ شدم بازم همونجوری اجازه نمیدم کسی به جز مامانم بهم آمپول بزنه
واسه اولین بار که مریض شدم و دکترِ ...... بهم آمپول داد و من با زحمت ، سیامک و مجبور کردم که مامام آمپولم بزنه و کلی آبروم رفت
چون مامانم هم تعریف کرده بود که من نمیذارم آمپول بزنه ، سیامک هم از شیوه بابا استفاده کردو رو دست و پام نشست و وااااای ... ( خودمم نمیدونم چرا انقد از آمپول میترسم ، از بچگی این ترس مونده تو سرم ، شاید به خاطر این بوده که میدیدم مامانم وقتی به اون یکی بچه ها آمپول میزد چه جوری اونا گریه میکردن و منم اون ترس آمپول هنوز روم مونده _ حالا باز شانس آوردم مامانم ازون پرستار مهربونا بوده واگرنه من حتما موقع آمپول زدن میمیرم از بس گریه میکردم )
___
دیشب واسه بار سوم مریض شدم و سیامک بعد از کلی غر زدن به دکتر که به زور آوردمش و آمپول نمیزنه و دوا نمیخوره ، بازم اون دکتر .... دو تا دو تا آمپول داد و دوباره برگشتیم پیش مامان
سیامک هم شروع کرد به دعوا کردن من و اینکه مثل بچه ها ادا در میارم و آبروش و میبرم و زشته و
مامان چرا انقد این رها رو لوس بار آوردی و من چه جوری به بچه ام بگم از آمپول نترس و .... کلی حرف .
حالا بعد ازین حرفام همچین بلند شد پاهام و بگیره که من دیگه صدام درومد و گفتم آخه این چه رفتاریه
بعد مثل این که شرمنده شده باشه : یه نگاه مهربون بهم انداخت و آروم بهم گفت : عزیزم آخه میخوام زود خوب شی
اینجوری میکنی من ناراحت میشم
بعدم هیچی دیگه مامان اومد و به همون صورت آمپولام و زد
____________
ب ن : آخه به خدا این مامان منم تقصیر داره دیگه
همچین آروم آمپول میزنه که من سکته میکنم
اول پنبه و با آرامش رو الکل میزنه و بعد سه بار جای آمپول و ضد عفونی میکنه و من دیگه صدام در میاد که مامان زود بااااااااش
بعد یه بسمه ا... یالاااااااااااااااااااا مامان توروخدا زود باش
دیگه تو این قسمتشه که من اداهام شروع میشه
____________
گل مامان تو مثل من نباشیاااا ، از آمپول نترس ، به نظر منم ترس نداره ولی من نمیدونم چرا میترسم
شاید وقتی تو اومدی از تو خجالت بکشم و این رفتارم و ترک کنم
حالا ببینم تا اون موقع چی میشه :*