من و تو

آمپول

1392/8/16 12:09
نویسنده : رها
29,199 بازدید
اشتراک گذاری

نینی کوچولوی من 
بچه افسانه  دختره و کلی داره واسش غش و ضعف میکنه نیشخند  ای جون دلم خاله فدای تو بشه عزیزکم 
_________
دیشب یکم تب داشتم ظهر مرخصی گرفتم و رفتم خونه و شب با سیام رفتیم دکتر
چشمت روز بد نبینه مامانی
هر جور کلکی از صب بود سر این مامانم و سیامک گذاشتم که نرم دکتر و آخر شب چون حالم خیلی بدتر شده بود دیگه نشد و این دکترااااام که نامردی نمیکنن و دو تا دو تا آمپوله که  به من میدن ناراحت 
________


از بچه گی همیشه از دکتر رفتن و آمپول و قرص بدم میومد و هنوزم که هنوزه همینجوری ام

کوچولو که بودم واسه یه آمپول خوردن نیم ساعت تو توالت میموندم و در و قفل میکردم و آخرش بابام با زور من و ازونجا میاورد بیرون و چشمت روز بد نبینه بابا دو تا پاش و مینداخت دور دست و گردنم و مامانم رو پاهام مینشست و منم گریه و گریه و قسم ( تو رو جون خدا ، تو مگه مسلمون نیستی ، تو مگه  خدارو دوس نداری ، تو مگه من و دوس نداری ، جون بابا ، جون ابوالفضل  و گریه و گریه )
الانم که بزرگ شدم بازم همونجوری اجازه نمیدم کسی به جز مامانم بهم آمپول بزنه
واسه اولین بار که مریض شدم و دکترِ ...... بهم آمپول داد و من با زحمت ،  سیامک و مجبور کردم که مامام آمپولم بزنه و کلی آبروم رفت
چون مامانم هم تعریف کرده بود که من نمیذارم آمپول بزنه ، سیامک هم از شیوه بابا استفاده کردو رو دست و پام نشست و وااااای ... ( خودمم نمیدونم چرا انقد از آمپول میترسم ، از بچگی این ترس مونده تو سرم ، شاید به خاطر این بوده که میدیدم  مامانم وقتی به اون یکی بچه ها آمپول میزد چه جوری اونا گریه میکردن و منم اون ترس آمپول هنوز  روم مونده  _ حالا باز شانس آوردم مامانم ازون پرستار مهربونا بوده واگرنه من حتما موقع آمپول زدن میمیرم از بس گریه میکردم )

___
دیشب واسه بار سوم مریض شدم و سیامک بعد از کلی غر زدن به دکتر که به زور آوردمش و آمپول نمیزنه و دوا نمیخوره ، بازم اون دکتر .... دو تا دو تا آمپول داد و دوباره برگشتیم پیش مامان
سیامک هم شروع کرد به دعوا کردن من و اینکه مثل بچه ها ادا در میارم و آبروش و میبرم و زشته و
مامان چرا انقد این رها رو لوس بار آوردی و من چه جوری به بچه ام بگم از آمپول نترس و .... کلی حرف .
حالا بعد ازین حرفام همچین بلند شد پاهام و بگیره که من دیگه صدام درومد و گفتم آخه این چه رفتاریه
بعد مثل این که شرمنده شده باشه : یه نگاه مهربون بهم انداخت و آروم بهم گفت : عزیزم آخه میخوام زود خوب شی
اینجوری میکنی من ناراحت میشم
بعدم هیچی دیگه مامان اومد و به همون صورت آمپولام و زد
____________
ب ن : آخه به خدا این مامان منم تقصیر داره دیگه
همچین آروم آمپول میزنه که من سکته میکنم
اول پنبه و با آرامش رو الکل میزنه و بعد سه بار جای آمپول و ضد عفونی میکنه و من دیگه صدام در میاد که مامان زود بااااااااش
بعد یه بسمه ا... نگران یالاااااااااااااااااااا  مامان توروخدا زود باش 
دیگه تو این قسمتشه که من اداهام شروع میشه
____________
گل مامان تو مثل من نباشیاااا ، از آمپول نترس ، به نظر منم ترس نداره ولی من نمیدونم چرا میترسم
شاید وقتی تو اومدی از تو خجالت بکشم و این رفتارم و ترک کنم
حالا ببینم تا  اون موقع چی میشه :* 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

ندا
16 آبان 92 17:52
رها جون عزيزم نااميدم كردي تو با اين روحيه چه جوري ميخاي ني ني بياري خدائيش خوب شوهري داري كه دعوات نميكنه قول بده اين كارات تكرار نشه واسه ني نيت بد اموزي داره


خ خ خ خ خ خ خخخخخخ
مامی سویل
16 آبان 92 19:01
سلام رها جون.خوبی گلم؟؟؟
اتفاقا منم خیلی از امپول میترسم. ولی خوشبختانه دخترم به باباش رفته اصلا نمیترسه وقتی مریضه میگه مامانی بریم دکتر امپول بزنه خوب شم. اونموقع من شاخ در میارم.میگم جسارت و باش حالا تو بترسمیگم کی میشه منم باپای خودم برم واسه امپول زدن مثل سویل


وااااااای کاش این و همسریم بشنوه و یکم خوشحال شه
خوبه که تو این یه مورد یه نفر هست که مثل من باشه
خوشحالم کردی واقعا
مامی سویل
16 آبان 92 19:02
منظورم این بود که از سویل یاد بگیر


بعلی داااااااااا
اصلا بیا یه کاری کنیم
اول تو یاد بگیر بعد منم قول میدم یاد بگیرم
مامان تینا و رایان
17 آبان 92 15:12
منم بند بند وجودم به لرزه در میومد موقع امپول زدن..چند تا فحش هم نثار امپول زن میکردم..ولی وقتی باردار شدم و زایمان از بس سوراخ سوراخ شدم عادت کردم...ولی باز هم هر بار موقع زدن استرس دارم..پارسال هم به خاطر کمرم (پارگی دیسک) روزی 2تا 2تا امپول میزدم مجبور بودم..دور از جون فلج شده بودم نمیتونستم راه برم

الهی ، شادی جون سلامت باشی عزیزم
چه خبره ... یکم به خودت برس
فلج شدم یعنی چی ... واقعا دور از جون
یکم از لحاظ تغذیه به خودت برس
وزنت و نمیدونم چه قدره اما میگن تاثیر داره
هواست به خودت باشه
مامان آیسو وآیسا
18 آبان 92 13:33
وای رها جووون آیسو هم مثل شماست یعنی اگه امپول داشته باشه یه جیغهایی از ترس میکشه که نپرس..
باز خوبه مامان شما پرستاره خودش براتون میزنه


ای جون دلم ، مریض نشی هیچ وقت خوشگل خانوم ایشا... .
____ ولی
چه قد خوبه که من تنها نیستم تو این یه مورد
فک میکردم فقط خودمم که میترسم
مامان تینا و رایان
19 آبان 92 8:10
وزنم اضافه وزن داره...وزنم هاااا خودم نه...مدیونی فکر کنی من چاقم


چاق نیستی شادی جون ، خیلی ام لاغری
ولی جان خودم فک کنم منم کمتر از شما نیستم
دیروز دکتره گفت 7 کیلو اضافه وزن دارم موندم چی جوری کم کنم این بد مصصب و
مامان ستاره
21 آبان 92 12:37
آدرسم تو پیوند های وبلاگت هست عزیزم ..... آخری نوشتی عاطفه جون -ستاره .... همون آدرسمه جیگر
رها
پاسخ
راس میگیااا یادم نبود مرسی ستاره جونم
aysen joon
28 دی 94 14:03
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و تو می باشد