قصه های شب بیداریای من
دیشب بهونه گیریای الکیه من و همسری شروع شد و نتیجه این شد که آخر شب موقع خواب همدیگه و بوسیدیم و یه شب بخیر گفتیم و ناراحت ناراحت ( البته از طرف من ) ولی بغل بغل خوابیدیم
منم وقتایی که ناراحت میشم کلا شب بدخواب میشم و نتیجه اینکه :...
اینجا و یادتون باشه تا بگم
__________________________________
دیشب خونه قدیمیه مادر شوهری بودیم و اونجااام اتاقش ساعت نداشت و منم گوشیم تو جیب کیفم و تنها ساعتی که دم دست بود موبایل همسری بود که اونم اون ور سرش داشت استراحت میکرد
اصولا از وقتی ازدواج کردم برعکس همه زن و شوهرا همسریم صب من و بیدار میکنه و با کلی التماس که پاشو دیر شد و نمیخوام یه چیزی بهت بگن و چرا بیدار نمیشی و کلی ازین حرفا از خواب بیدارم میکنه
_________________________________
و اما مساله دیشب
من کلی بدخواب شده بودم و هر نیم ساعت یه بار بیدار میشدم و دنبال ساعت میگشتم که کی صب میشه و ساعتی هم نبود که من ببینم و خیالم راحت شه واسه همین مجبور شدم ...سیامک و بیدار کنم
سیام ... سیام ...
چی شده رها
هیچی عزیزم ساعت چنده
ای بابا ... رها زنگ گذاشتم بیدارت میکنم ، بخواب و خودش خوابید
بعد منم سرم گذاشتم رو بالشت و مثلا خوابیدم
دوباره یه نیم ساعت یا نمیدونم یه ساعت بعد
سیام ... سیام
چیه رهااااااا
هیچی به خدا ، ساعت و میخوام بدونم
رها بخواااااااااب گفتم بیدارت میکنم و
و دوباره بعد از نیم ساعت وول خوردن بازم
سیام ... سیام
چیه رهاااااااااااااا - چرا نمیذاری بخوابم
هیچی ، چرا ناراحت میشی ساعت و میخوام بگو دیگه
و ... همسری با کلی زحمت یه تکون به خودش داد و موبایلش و برداشت و
ساعت 7:40 صبحه بخواب حالاااااااااااااااااااا
و من خوابیدم
صبح ساعت سیامک زنگ خورد و حالا ا ... من بودم
رها ، پاشو ، رهاااااااا پاشو
رها جان بلند شو
و بعد ... رهااااااااا از دیشب هی ساعت و از من میپرسی و بعد الان که باید بیدار شی میخوابی
اصلا من دیگه بیدارت نمیکنم چرا دیشب نذاشتی من راحت بخوابم و هر دقیقه بیدارم میکردی و الانم بیدار نمیشی
رهااااااااااااااااا
و من
چرا اینجوری بیدارم میکنی ، اصلا این رفتارت با من درست نیست و نتیجه این شد که من ناراحت تر از دیشب قیافه گرفتم واسش و بیدار شدم
ته دلمم یه حرصی داشتم انگار که میخواستم فقط حرصم و سرش خالی کنم و متقابلا اون هم همین حسس و نسبت به من داشت
تو همون اتاق پشتم و کردم به سیامک و شروع کردم به پوشیدن لباس و سیامک هم مثل من پشتش و کرد به من و اونم شروع کرد به لباس پوشیدن
ته دلم کلی داشتم حرص میخوردم و زیر لبی یه چیزایی هم میگفتم که نتونستم تحمل کنم و محکم دستم و بردم عقب که یه ضربه ای چیزی بزنم بهش دلم خنک شه که
یهو همزمان با ضربه من درست هم قرینه ، یه ضربه به دست من خورد و نتیجه این شد که هر دو با هم خندیدیم و آشتی کردیم
ولی میدونین چیه
خوشم میاد همسرمم مثل من همه حسساش یکیه
_________________________________________________________
این و گفتم یه خاطره دیگه یادم افتاد
یه بار که میخواستیم بریم شمال
همسری از صب تا ساعت 3 شب بدون وقفه رانندگی میکرد و وقتی رسیدیم به مقصد و ساکن شدیم
بهم گفت رها خوابم میاد و سرش و گذاشت رو بالشت و خوابید
ماااااام تازه ازدواج کرده بودیم من هنوز یکم رودرواسی داشتم باهاش و ولی ازینکه همونجوری خوابید یکم یه جوریم شد و میدونستم تا صب اونجوری نمیتونم بخوابم
واسه همین
دستم و زدم رو شونش و بیدارش کردم
سیام ... سیام ... سیام
طفلی سیامک از ترسش یهو بیدار شد و گفت چی شده رها
منم خداییش اون لحظه خجالت کشیدم و هول شدم ولی به رو خودم نیاوردم و گفتم
هیچی ... بوسم نکردی خوابیدی
بوسم کن بخوابم
هنوزم که هنوزه این جریان و سیامک همه جا تعریف میکنه و من میکشم