قصه های من و همسری
صبا اکثرا سیام ساعت 6 میره بیرون و کارای بانکیش و انجام میده و وقتی میاد همه جای بدنش یخ میکنه و میچسبه به من که گرمش کنم و منم اون موقع ها دستم و میکشم رو بدنش و کلا گرمام و بهش منتقل میکنم و کلی هم بوس
یعنی این کاااااار هر روز طی میشه و دیگه عادت شده که اگه خدا نکرده یه روز من این کارو نکنم
سیمک فک میکنه که یادم رفتتش
امروز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم همسری سر جاش نیست و خوابیدم
بعد وقتی اومد تو اتاق بیدار شدم و مراحل یکی یکی طی شد تا همسری گرم شه
ولی برعکس هر روز دیدم خودش گرمه و ولی من طبق عادت بازم میخواستم گرمش کنم بعد که گرم شد خوابیدم و دوباره بعد از یک ساعت همسری و دیدم دوباره اومد تو اتاق و بدنش سرده سرددددد
دوباره باز مراحل گرم کردن و شروع کردم تا وقتی که گرم شد دوباره خوابیدم
و با گفتن همسری که : رها بیدار شو - رها بسته - رها آخرش اخراج میشی - رهااااااا دیگه بیدارت نمیکنم
بالاخره بیدار شدم که برم سر کار
تو ماشین
من : سیامک کجا رفته بودی صبح که بدنت سرد نبود
سیامک : رفته بودم بانک اونجا همکاره بانکی گرمم کرد
من : نه شوخی نکن دیگه
اصلا چرا دو بار رفتی بیرون
سیام : من ؟ کی ؟ نه ... خواب دیدی ؟
من : نه سیاااااام
نشون به اون نشون که وقتی اومدی من سه ساعت گرمت کردم ولی خب هر چند تو گرم بودی خودت
سیام : دختر خوب - من یه دقیقه رفتم پکیج و که خاموش شده بود روشن کنم بعدم اومدم سر جام
من : نـمیخوااااااااااام
سه ساعت خودم و کشتم که گرمت کتم
هر جور گرمت کردم بهم پس بده
و در آخر نتیجه این شد که سیام بهم بگه :
خداااااااایا خودت بهم صبر بده