احوال پرسی
دو سه روز که حال و حوصله درس حسابی نداشتم
پدر شوهری و مادر شوهری هی ازم میپرسیدن چیت شده و من میگفتم معدم درد میکنه و هی عرق نعنا و عرق شاهنسترن و قرص معده و ... میدادن که من بخورم و خوب شم
منم وقتی میرسیدم خونه ، میچپیدم تو اتاق و تا موقع اومدن سیام میخوابیدم
صبح از خواب با کلی سرو صدای سیام بیدار شدم و واسه اینکه نور اتاق چشای سیام و اذیت نکنه رفتم تو دسشویی و اونجا مشغول آرایش شدم
که یهوووو
انگار یه بمب خورده باشه تو دیوار دسشویی - یه متر بالا پریدم و همه وسایلایی که تو دستم بود پرت شد گوشه کنار
زودی در و باز کردم که ببینم چه خبره
دیدم
پدر شوهری که اتاقش درست چسبیده به در دسشویی
صبح بیدار شده و چون حال و حوصله نداره از جاش بلند شه و حال من و بپرسه
با دو تا مشتش محکم میکوبه رو دیوار و ...
بدو بدو میرم تو اتاقشون که درشم باز بوده میگم چی شده
آروم ... انگار که چیزی نشده
میپرسه حالت خوبه ؟ معدت خوبه ؟
یعنی من دیگه مرده بودمااااااااا
حالا که یادم میافته خنده ام میاد - اما اونجا حرص بود که میخوردم