روزمره گی ها
تا چند وقت پیش میگفتم میرم خونه خودمون و یه چایی با سیام میخورم و لباسای راحت تو خونه میپوشم و تی وی میبینم و غذا میپزم و زندگی میکنم
اما ... الان
بازم به هیچ کدوم ازین کارا نمیرسم
یه روز خونه مادر شوهریم و یه روز خواهر شوهر و یه روز عمو میمیره ، مراسم داره ، یه روز یکی تولدشه میریم خونشون
بعد میبینم ده روز شده به خواهرم سر نزدم و ازم انتظار داره که برم فسقلیش و ببینم و یه روزم که میرم خونه کلا میمونم تو آشپزخونه و آخرش انقد خسته میشم که میافتم تو جام و نااا ندارم یه چایی بخورم
سیام شدیدا اهل رفت و آمد و مهمون اومدن و مهمونی رفتن و به بزرگا سر زدن و زنگ زدنه و من اصلا اینجوری نبودم و اما به خاطر سیامک سعی میکنم خودم و یکم با هاش وفق بدم
پیروز بهش میگم عزیزم ، یکم بیا این مهمونی رفتنارو کم کنیم
ما از بس خونه نیستیم هنوز اون دستگیره در و وصل نکردیم
هنوز پرده نصب نشده
هنوز پریز برق اتاق خواب و نزدی روش
بهم میگه : خوب بود کسی و نداشتیم و تنها بودیم
پس من چه کنم آخه