من و ببخش
امروز یکم از صبح بد از خواب بیدار شده بودم و تا الان که ساعت 8:15 شبه و من هنوز سر کارم
کلی اتفاقات جور واجور و عجیب و غریب واسم رخ داد که من موندم به کدومشون فکر کنم
تا خواستم به اولی فک کنم ، دومی اومد و همینطور تا الان ادامه داشت
کلا حالم تو خودم نبود که یکی از همکارام که مامان بزرگش مریضه و بیمارستان بستریه ، نشست روبروم و
باهام حرف زد
بهم گفت تو همون بخشی که مامان بزرگش هست ، روزی بیشتر از 10 نفر و واسه خودکشی میارن اونجا
بهم گفت یکی ازونا یه خانومه 29 ساله بوده که یه دختر 6 ساله داشته که شوهرش معتاد بوده و خرید و فروش میکرده و میکشیده
قرص خورده بود و به آژانس زنگ زده بود تا مستقیم ببرتش قبرستون ، که وسط راه زنه بیهوش میشه و راننده میترسه و ولش میکنه تو خیابون
طفلی بچه که میاد مامانش و ببینه ، انگار که بهش یاد داده باشن _ به مامانش میگفت مامان چه طور دلت اومد من و تنها بذاری
گفت یه دختره بود که داد میزد که چرا من و نجات دادین ، این دفعه ازینجا برم خودم و دار میزنم
یکی دیگه بود که مرد
یکی دیگه و یکی دیگه
وقتی اینارو گفت یکم آروم شدم ، یکم به خودم اومدم ، به اینکه چه قدر حالم خوبه
به اینکه این اتفاقایی که امروز واسم افتاد در مقایل اینا مثل یه بازی بچه گونه بوده
به اینکه سیامک کنارمه و مشکلاتم ( اگه اسمش و بشه گذاشت مشکل ) در حدیه که امشب بخوابم و فردا فراموش کنم
خدایا میخوام بگم شکرت
میخوام بگم ممنونم که زندگیم خوبه
میخوام بگم ممنونم که کمکم میکنی که زندگیم خوب باشه
میخوام بگم هزاااااااااااااااااااران بار به خاطر هر چیزی که دارم و ندارم شکرت میگم
ببخش اگه بعضی وقتا غر میزنم و بهونه گیری میکنم و شاید ناشکری میکنم ، بذار به حساب نادونیم
بذار به حساب اینکه بنده حقیرت بعضی وقتا نادونی میکنه و قدر نعمتایی و که دادی نمیدونه
من و ببخش خدا
من و ببخش اگه بعضی وقتا یادم میره که زندگیم خوبه
ببخش اگه بعضی وقتا فک میکنم خسته ام
ببخش اگه بعضی وقتا باعث ناراحتی خودم و دیگران میشم
من و ببخش خدا جونم ببخش و مثل همیشه کنارم باش و دوستم داشته باش و تنهام نذار