من و تو

ظرفیت آسانسور

1392/7/14 12:14
نویسنده : رها
277 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم 
سه روز پیش بعد از کلی التماس بچه ها که بابابزرگ ( بابای سیام ) خونه و بفروشه بالاخره به گفته اونا بعد از چندین سال و با قهر و تهدید سه روزه مادر شوهری بابا جون خونه و فروخت نیشخند چه میکنه واقعا این قهرای خانوما زبان
( آخه عزیزم یه توضیح بدم که خونه باباجون اینا خیلی قدیمی ساخت بود و کلا همش پله داشت و تمام وسایلاش از باباسیام هم بزرگتر بودن 
یخچالشون دیگه غذا و نگه نمیداره و فریزرشون انقد یخ زده که دره باز نمیشه و به باباجونم که میگفتیم با لحن محکم و عصبی و با مزه اش میگفت : شما چه میدونین ، یخچال و فریزر موتورش آلمانیه عینک )
میگفتیم مامان پاش درد میگیره از دست این پله ها خونه و بفروش :
میگفت : شما چه میدونین این پله هارو من  وقتی هیچ کدوم نبودین با چه زحمتی ساختم و ... و ... و...

حالا خداروشکر به هر حال خونه و فروخت و بعد از دو شب نخوابیدن و ازین بنگاه به اون بنگاه رفتن
دیروز یه خونه تو رشدیه دیدیم
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای عزیزم
حیف پول ما نمیرسه ازین خونه واست بگیریم فعلا اما قول میدیم بعدا حتما یکی اینجوریش و واسه شما بگیریم ایشا...
آهان داشتم میگفتم صبی با مامان و بابا و سیام رفتیم و خونه و ببینیم و چون صاحب خونه رفته بود کوه نشد
واسه همین عصری با همه  ( بابک و مژده و مریم و آیلی و نیما و من و سیام و بابا و مامان ) نیشخندرفتیم واسه دیدن خونه ،
خونه چون تازه ساخت بود به ما گفتن زنگ طبقه ده و بزنین و درو که باز کرد برین بالا طبقه 8 و ببینین
مام زنگ و زدیم و ... 
من و مامان و بابا با آسانسور رفتیم بالا و منتظر شدیم تا بقیه هم بیان خیال باطل

پنج مین ، ده مین ، خبری نشد از کسی ابرو
حالا این وسط یه صدای بوق ضعیفی هم میومد 
من که نگران شدم رفتم ببینم چه خبره  دیدم بعــــــــــــــــــــــــــــله اینا موندن تو آسانسور 

حالا کسی هم تو ساختمون نیست ، منم که بلد نیستم ، کل طبقه و اومدم پایین و زنگ زدم به یکی از آشناهامون اونم گفت برق تابلو رو قطع کنم

منم بدو بدو رفتم پایین و تا خاستم دست به کابل بزنم ، دو تا از خانومای همسایه اومدن و دیدن که من دارم به کابلشون دس میزنم کلی قر زدن و داد زدن و
واااااااااااای
دست نزن ... خراب میکنی ... چرا دست میزنی
منم هی آروم آروم جواب میدادم و وقتی دیدم اینا اصلا آرامش و نمیدونن چیه سرشون داد زدم و گفتم که به اونا مربوط نیست
ازون ورم آشنامون گفت برق کل ساختمون و قط کن و وصل کن
منم استرسهمینکه برق و قطع کردم دیگه وصل نشد 
حالا از یه طرف مامان و بابا تنها موندن اون بالا 
از یه طرف این خانوما جیغ جیغ میکنن 
از یه طرفم اونا موندن تو آسانسور 

دیگه بالاجبار زنگ زدم آتش نشانی و منتظر شدم تا بیان ، حالا این وسط چه بر سر من اومد و بگذریم 
مامان و بابا از فرط نگرانی خودشون و با کلی زحمت تو تاریکی رسوندن پایین و بعد اونا شوهر این خانوم پر حرفه که پیرمرد بود اومد و رفت از رو تابلو برق آسانسور کلید و زد و برقا اومد 
یعنی درست از رو همون تابلویی که اون خانوما اجازه نمیدادن من بهش دست بزنم 

همون لحظه مامورای آتش نشانی با کلی سرو صدا اومدن و من بدو بدو رفتم درو باز کنم و 
فک کن چی دیدم دلقک 
دوتا ماشین بزرگ آتش نشانی با 30 تا مامور که یهو پیاده شدن 
منم خنده ام میاد به اونا میگم واسه دو نفر که تو آسانسور موندن این همه مامور واسه چیه آخه زبان

حالا تا این مامورا پاشون و گذاشتن تو سالن آسانسور تکون خورد و رسید به پارکینگ 
آقا نه یه نفر ، نه دو نفر ، مریمو آیلی و نیما و بابک و سیامک و مژده همه با هم ار تو آسانسوری که چهار نفر ظرفیتش بود اومدن بیرون و منم خجالت کلی خجالت کشیدم 
حالا اینجا سیامکم هی میگه من که گفتم سه تا سه تا بریم ، منم هی چشم و ابروم و میندازم بالا پایین تا هیچی نگه و این خانومای قر قرو و آتو دستشون نده 
مثلا همشون تحصیل کردن اگه تحصیل کرده نبودن چی کار میکردن نیشخند

هیچی دیگه دیروزم با این ماجرا به خیر گذشت و مامانیانا از خونه خیلی خوششون اومد و ایشا... اگه قسمت باشه این خونه و میخرن 



 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامی کیارش
13 مهر 92 12:34
رها و ماجراهایش....
الهــــــــــــــــــــــــی عزیزم
خدا رو شکر که بخیر گذشته



فدای تو عزیزم
مامان فرنيا
13 مهر 92 13:01
عجب اتقاقي حالا ميخواهيد خانه بخريد انجا و با ان همسايه ها....


عزیزم اینجا همسایه همسایه و نمیبینه
تازه اونا حریف پدر شوهر من نمیشن
مامان نرگس جون
13 مهر 92 16:39
انشاا... پایان این ماجرا خوش باشه همون طوری که میخواین


فدات دوست خوبم ، ایشا...
مامان تینا و رایان
13 مهر 92 18:14
خخخخخ این پدرشوهرتون باعث میشه پستهای جالبی بزاری عزیزم.. خدا حفظش کنه


آره ، مرسی شادی جون ، خدا همه آدمای خوب و حفظ کنه
سولماز
13 مهر 92 18:37
مبارک باشه عزیزم
خدارو شکر که به خیر گذشته
چه همسایه هایی بودن ما اینجا 120 واحد هستیم باورت میشه من هنوز همسایه کناریمونو ندیدم
خصوصی هم داری گلم


اتفاقا اینجا هم اینجوریه و همسایه ها کم همدیگرو میبینن ، حالا اون روز از شانس من چون اونا باید با آسانسور بالا میرفتن و نمیشد ، مجبور بودم روی نشسته شون و ببینم ایشا... که دیگه نبینم
مامان سهند و سپهر
14 مهر 92 10:55
خيلي با مزه بود
فكر كنم چون شش تايي رفته بودن ارور داده بود نه ؟ چقدر خنده دار اون آتش نشان ها رو بگو . خسته نباشند واقعا به مناسبت ورودشون همه مشكلات رفع شد.
بسلامتي خونه مامان شوشو و باباشوشو نو ميشه ديگه .


آره ایشا... خونشون نو میشه
ولی واقعا صحنه خنده داری بود ))))))
مامان آيسو وآيسا
14 مهر 92 11:14
واي رها جوون چه اتفاق بامزه اي خيلي خنديدم موقع خوندن...
واي رشديه خيلي خونه هاي خوشگلي داره...
مباركشون باشه عزيزم انشالله قسمت شماهم بشه يكي بخريد...
راستي كامنتتو تو پست قبلي اشتباهي حذف كردم شرمنده عزيزم


آره خیلی خوشگله
فدات عزیزم اشکالی نداره
ارزش شما پیش من بیشتر از یه کامنته
مامان آنيسا سعيده
14 مهر 92 18:59
رها جون خيلي جالب بودكلي خنديدم


کارن
15 مهر 92 13:07
چه با مزه خیلی با حال تعریف میکنی


فداااااااااااااااا
خودت باحال تری
مامی سویل
17 مهر 92 7:58
خیلی جالب بود عزیزم خدا پدر شوهر مادر شوهرتو حفظ کنه مخصوصا شوشوی مهربونتو


فدات عزیزم
مرسی از دعای خیلی قشنگت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و تو می باشد