ظرفیت آسانسور
سلام عزیز دلم
سه روز پیش بعد از کلی التماس بچه ها که بابابزرگ ( بابای سیام ) خونه و بفروشه بالاخره به گفته اونا بعد از چندین سال و با قهر و تهدید سه روزه مادر شوهری بابا جون خونه و فروخت چه میکنه واقعا این قهرای خانوما
( آخه عزیزم یه توضیح بدم که خونه باباجون اینا خیلی قدیمی ساخت بود و کلا همش پله داشت و تمام وسایلاش از باباسیام هم بزرگتر بودن
یخچالشون دیگه غذا و نگه نمیداره و فریزرشون انقد یخ زده که دره باز نمیشه و به باباجونم که میگفتیم با لحن محکم و عصبی و با مزه اش میگفت : شما چه میدونین ، یخچال و فریزر موتورش آلمانیه )
میگفتیم مامان پاش درد میگیره از دست این پله ها خونه و بفروش :
میگفت : شما چه میدونین این پله هارو من وقتی هیچ کدوم نبودین با چه زحمتی ساختم و ... و ... و...
حالا خداروشکر به هر حال خونه و فروخت و بعد از دو شب نخوابیدن و ازین بنگاه به اون بنگاه رفتن
دیروز یه خونه تو رشدیه دیدیم
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای عزیزم
حیف پول ما نمیرسه ازین خونه واست بگیریم فعلا اما قول میدیم بعدا حتما یکی اینجوریش و واسه شما بگیریم ایشا...
آهان داشتم میگفتم صبی با مامان و بابا و سیام رفتیم و خونه و ببینیم و چون صاحب خونه رفته بود کوه نشد
واسه همین عصری با همه ( بابک و مژده و مریم و آیلی و نیما و من و سیام و بابا و مامان ) رفتیم واسه دیدن خونه ،
خونه چون تازه ساخت بود به ما گفتن زنگ طبقه ده و بزنین و درو که باز کرد برین بالا طبقه 8 و ببینین
مام زنگ و زدیم و ...
من و مامان و بابا با آسانسور رفتیم بالا و منتظر شدیم تا بقیه هم بیان
پنج مین ، ده مین ، خبری نشد از کسی
حالا این وسط یه صدای بوق ضعیفی هم میومد
من که نگران شدم رفتم ببینم چه خبره دیدم بعــــــــــــــــــــــــــــله اینا موندن تو آسانسور
حالا کسی هم تو ساختمون نیست ، منم که بلد نیستم ، کل طبقه و اومدم پایین و زنگ زدم به یکی از آشناهامون اونم گفت برق تابلو رو قطع کنم
منم بدو بدو رفتم پایین و تا خاستم دست به کابل بزنم ، دو تا از خانومای همسایه اومدن و دیدن که من دارم به کابلشون دس میزنم کلی قر زدن و داد زدن و
واااااااااااای
دست نزن ... خراب میکنی ... چرا دست میزنی
منم هی آروم آروم جواب میدادم و وقتی دیدم اینا اصلا آرامش و نمیدونن چیه سرشون داد زدم و گفتم که به اونا مربوط نیست
ازون ورم آشنامون گفت برق کل ساختمون و قط کن و وصل کن
منم همینکه برق و قطع کردم دیگه وصل نشد
حالا از یه طرف مامان و بابا تنها موندن اون بالا
از یه طرف این خانوما جیغ جیغ میکنن
از یه طرفم اونا موندن تو آسانسور
دیگه بالاجبار زنگ زدم آتش نشانی و منتظر شدم تا بیان ، حالا این وسط چه بر سر من اومد و بگذریم
مامان و بابا از فرط نگرانی خودشون و با کلی زحمت تو تاریکی رسوندن پایین و بعد اونا شوهر این خانوم پر حرفه که پیرمرد بود اومد و رفت از رو تابلو برق آسانسور کلید و زد و برقا اومد
یعنی درست از رو همون تابلویی که اون خانوما اجازه نمیدادن من بهش دست بزنم
همون لحظه مامورای آتش نشانی با کلی سرو صدا اومدن و من بدو بدو رفتم درو باز کنم و
فک کن چی دیدم
دوتا ماشین بزرگ آتش نشانی با 30 تا مامور که یهو پیاده شدن
منم خنده ام میاد به اونا میگم واسه دو نفر که تو آسانسور موندن این همه مامور واسه چیه آخه
حالا تا این مامورا پاشون و گذاشتن تو سالن آسانسور تکون خورد و رسید به پارکینگ
آقا نه یه نفر ، نه دو نفر ، مریمو آیلی و نیما و بابک و سیامک و مژده همه با هم ار تو آسانسوری که چهار نفر ظرفیتش بود اومدن بیرون و منم کلی خجالت کشیدم
حالا اینجا سیامکم هی میگه من که گفتم سه تا سه تا بریم ، منم هی چشم و ابروم و میندازم بالا پایین تا هیچی نگه و این خانومای قر قرو و آتو دستشون نده
مثلا همشون تحصیل کردن اگه تحصیل کرده نبودن چی کار میکردن
هیچی دیگه دیروزم با این ماجرا به خیر گذشت و مامانیانا از خونه خیلی خوششون اومد و ایشا... اگه قسمت باشه این خونه و میخرن