خاطرات من و بابایی
نی نی خوشگل من
بعد از خوندن خاطرات آشناییه یکی از همین دوستای نی نی بلاگیم منم هوس کردم از نوع آشناییمون اینجا بنویسم
از ابتدا و نوع شناخته شدنم چیز خاصی نیست که بخوام بگم ;)
ولی خلاصه اش این میشه که درست چهار روز قبل از ولنتاین بعد از آشناییه من و سیامک قرار شد دو روز بعد همدیگرو ببینیم و من درست بعد از شرکت ساعت 7 با کلی استرس یکم به سرو وضعم رسیدم و زدم بیرون
یادش به خیر باروون خیلی تندی هم میبارید
بار اولی که سیام و دیدم و هیچ وقت یادم نمیره ، پشت فرمون یه مرد آروم که یکمم غمگین به نظر میرسید نشسته بود و من و نگاه میکرد
منم آروم با کلی ترس و لرز نشستم تو ماشین و اون شروع کرد به حرف زدن
یه نیم ساعتی تو خیابون چرخیدیم و بعد رفتم خونه ، فردای همون روز ولنتاین بود و من نمیدونستم چی کار کنم
از یه طرف سیام و نمیشناختم که بخوام واسش کادو بگیرم ، از یه طرفم هنوز بهش علاقه مند نشده بودم که بخوام ابراز علاقه کنم
ولی خب طبق رسم و رسوم و قراری که با هم گذاشته بودیم مجبور بودم حتما یه کادویی بگیرم
منم با کلی تحقیق از این ور و اون ور یه کتاب حافظ گرفتم و بعد از کلی تزیین حاضر شدم تا واسه بار دوم ببینمش
دومین قرارمون ، سیامک شروع کرد از خونوادش گفتن و از خودش حرف زدن و اینکه میخواد ازدواج کنه و خسته شده از سردرگمی
بعد رفتیم یه رستوران باحال و سیامک کادو ولنتاین من و با یه شکلات داد ...
_____
من همیشه جمعه ها با دوستام که پسر و دختر میشن اکثرا میرفتم کوه ، حدودا 15 - 20 نفری میشدیم
واسه اینکه با فرهنگ سیام آشنا شم ازش خواستم که باهام بیاد و سفارش کردم که لباس گرم هم بپوشه
( یادش بخیر _ یه دوستی داریم به اسم بهادر ، یه بار قرار بود با یه دختری آشنا شن ، به من گفت رها میخوام مینا و بیارم کوه تا با روحیاتش آشنا شم ، منم با شوخی بهش گفتم بهادر ، میدونی که من بند کفش کوهم و نمیتونم ببندم ، فردا اون بیاد چی کار کنم ، اونم گفت خب بده من میبندم چه اشکالی داره ،
حالا آقا بند کفش بستن بهادر پیش مینا از یه طرف و به هم خوردن رابطه اونا هم از یه طرف )
این و گفتم واسه اینکه بعد اون ماجرا من کلی عذاب وجدان گرفتم و به بهادر گفتم ، فردا که سیامک میاد منم واسه جبران مکافات این ریسک و میکنم و بند کفشم و میدم تو ببندی
صبح زود با سیامک رفتیم کوه و اولین کاری که کردم آشنا کردن پسرا و دخترا با سیامک بود :)
و اینکه حالا من چه جوری بگم ، بهادر بیا و بند کفشم و ببند چون به احتمال زیاد سیامک تو دلش میگفت که
چرا به من نگفت
چرا به دخترا نگفت
چرا خودش نبست
حالا ... با کلی زحمت و کلنجار رفتن با خودم به بهادر گفتم بیاد و بند این کفشم و ببنده و اونم با کلی اکراه اومد
کل بچه ها با سیام تو کوه دوست شدن و تمام این مدت من داشتم به سیامک فکر میکردم که بعد از دیدن این دوستام بازم میخواد با من ارتباط داشته باشه یا نه .
و نتیجه این شد که تو ماشین بهم گفت ، رها جان خوشحالم که من و به دوستات معرفی کردی و خوشحالم که انقد همه انقد دوست دارن و خوشحالم که با وجود اینکه دوستات پسرن اما هیچ ترسی نداشتی که من و به اونا نشون بدی
من و میگی ... کلا از تعجب چشام داشت از حدقه در میومد
بعد وسطا براش توصیح دادم که جریان بند کفش چی بود و سیامکم بهم گفت که کار خوبی کردم :)
خلاصه ... ما تو کوه کلی عکس دسته جمعی گرفتیم و اون روزمون تموم شد
جونم واست بگه عزیز دلم ، شنبه که رفتم سر کار ، وسطای ظهر بود که سیامک اس ام اس زد
رها صدیقه میشناسی ، منم گفتم یکی هست که اونم عمه امه
گفت رها فک کنم فامیلیم نیم ساعت بعد دوباره اس زد رقیه میشناسی ، گفتم آره اونم زن عمومه
گفت واااااااای بازم فامیلیم
بعدم گفت بذار ببینم از جای دیگه هم میتونیم فامیل شیم که
منم واسش اس دادم که لطفا دیگه نگردین تو فامیلاتون ، میترسم نیم ساعت دیگه اس ام اس بزنی که
رهاااااااا ما خواهر و برادریم
بعلــــــــــه ، هیچی دیگه ، ما طبق کنکاش مامان سیامک فامیل درومدیم و بعد از ده روز آشنایی
قرار شد سیامک به همراه خونواده محترمش بیان خاستگاریم
_________
این وسط تولد سیامک شد و من یه تولد باحال با دوستای کوه تو یه کافه هنر سمت ائل گلی گرفتیم و اونجا رو داغون کردیم و کلی هم عکس گرفتیم
بعدشم ، یه روز جمعه دیگه با همون بچه ها رفتیم یام و سیامک پیش همه بچه های کوه یه انگشتر بهم داد و ازم خاستگاری کرد و کلی سورپرایز شدم
واااااااااااااااااااااااااااای یادش به خیر چه قد روز خوبی بود
هنوزم که هنوزه فیلمش و میبینم از اداهای خودم کلی خنده ام میگیره ، واقعا فیلمش دیدنیه
آهان یادم اومد ، سیامک شدید عجله داشت که عقد و بندازه درست روز تولد من و منم با اطمینان بهش میگفتم
که عمرا بابای من اجازه بده انقد زود ما عقد کنیم
و این شد که سیامک و خانوادش اومدن خواستگاریه من و خونواده هامون که همدیگرو دورادور میشناختن زود با هم صمیمی شدن و نشستن ازین ور اونور حرف زدن
من به سیام گفته بودم سینی و با چاییش میریزم رو لباست و خودت و آماده کن ، اونم گفت که نمیتونم و اگه تونستم حتما این کارو بکنم
آقا من و میگین ، با اطمینان کامل و خونسردی تمام چایی و آماده کردم و تا خواستم ببرم ، افسانه با خواهش و تمنا که زشته ، آبرومون میره نکن این کارو
نذاشت من چایی و بریزم رو سیام و منم مجبور شدم تو چایی کلی نمک بریزم و سیامکم اون و بخوره و طبق رسم ترکیه ایا اگه صداش درومد من باهاش ازدواج نکنم و اگه چیزی نگفت و چایی و خورد باهاش ازدواج کنم
من همین که پا گذاشتم تو پذیرایی هزار تا چشم من و نگاه میکرد و راستش یکم استرس گرفتم ولی به رو خودم نیاوردم
تا نوبت به چایی سیامک رسید خواهرش گفت خجالت نکش رها ، بریز روش من و میگی ... کلی آب شدم
واااااااااااااای اون صحنه دیدنی بود ، سیامک شیطونی کرده بود و به خونوادش آماده باش داده بود ، منم با اطمینان و سر و سنگین گفتم که نه این کار و نمیکنم
و این شد که سیامک تا چایی و خورد شروع کرد به سرفه کردن و خندیدن و هیچی دیگه، کلی همه ازین کار من خندیدن و سر شوق اومدن
و نوبتی هم باشه نوبت رسید به حرف زدن خونواده ها و من و سیامک
مامان و خواهر سیام هی به من میگفتن برین تو اتاق و حرف بزنین و بعد بیاین و ماام داشتیم هی تعارف میکردیم و آماده شده بودیم که بریم حرف بزنیم
پدر شوهری نه گذاشت و نه برداشت
به بابام گفت
آقای تابش بریم تو اتاق با هم حرف بزنیم
هیچی دیگه ... جای ما اونا رفتن تو اتاق و ماهایی که بیرون اتاق بودیم داشتیم از تعجب شاخ که چه عرض کنم دوبل شاخ در میاوردیم
و نتیجه این شد که مقابل چشمای پر از تعجب من باباهامون از اتاق اومدن بیرون و گفتن هفته بعد چهار شنبه عقده ، مهریه هم انقده ، مبارکه
آخه باباااااااااااااااااااااااااااااااا
من کلی واسه سیامک کلاس گذاشتم که بابام نمیذاره انقد زود عقد کنیم
آخه چرااااااااااااااااااااااااا
بعدشم پدر شوهری گفت زود باشین یه آهنگ بذارین و برقصین ، منم جلو همه با کلی خجالت تو مراسم خاستگاری با سیامک رقصیدم و اون روزمونم تموم شد .
هیچی دیگه همین
بقیه مربوط به مراسم عقد بود که درست تو روز تولدم بود
ما با بچه های کوه قرار گذاشتیم که بعد از مراسم بیان جلو محضر و بریم یکم بوق بوق کنیم و بعد اونا برن خونشون و ما هم بریم پیش بزرگترا
ولی اون روز از شانس ما هوا خیلی سرد بود و ما بعد از آتلیه با همون لباس رفتیم منظریه و جلو چشم همه مردم رفتیم تو مغازه و باقالی خوردیم و بعد از چند تا عکس رفتیم محضر
عاقد میخواست خطبه عقد و بخونه که دیدم مامانم میگه بچه ها تو سرما موندن پایین ، و بهتره بگیم بیان بالا
هیچی دیگه چشمتون روز بد نبینه ده پونزده نفری همه ریختن بالا و کلی مسخره بازی دراوردیم
منم بعد از امضا خودکاری و که باهاش امضا کردم و از عاقد گرفتم و هنوزم که هنوزه قراره قابش کنم که وقت نکردم
بعدشم رفتیم بیرون محضر و مراسم گل انداختن و اجرا کردیم و سوار ماشینا شدیم و کلی بزن برقص تو خیابون و ... بعدم رسیدیم جلو در خونمون و یه بمبارون تو کوچه و بزن و برقص و سر و صدا و نوبت رسید به تعارف کردن بچه ها تو خونه
خونه ما هم زیاد بزرگ نبود و نسبت به جایی که داشتیم شام سفارش داده بودیم و مهمون دعوت کرده بودیم
حالا با کلی منٌ و من کردن به بچه ها گفتیم اگه دوس دارین بیاین بالا و اونام بدون چون و چرا قبول کردن
بگذریم ازین که شام و به زور به تعداد همه رسوندیم و جا واسه همه تنگ بود
ولی واقعا روز خوبی بود
کلی همه رقصیدیم و کلی سر و صدا کردیم و ...
همین دیگه ، حالا ایشا.. بعدا بازم واست میگم از کارامون عزیز دلم :*
من دیگه بهتره برم
یه عالمه دوست دارم مامانی