92.4.7
سلام عزیز دلم
امروز میخوام واست از خودمون بگم
من و بابایی کلی صبح داشتیم از تو حرف میزدیم
بابا میگه ، رها بیا زودی نی نی و بیاریم ، مطمئا باش خدا کمکمون میکنه
ولی من هنوز میگم زوده ، دلم میخواداااا ، اما خب دیگه ... میترسم
راستی
جات خیلی خالی بود ، چند روز پیش یه مسافرت دو روزه رفتیم رامسر و حسابی گشتیم
و البته مثل همیشه حرف تو هم بود
نخندیااا
خداوکیلی وقتی من داشتم میکشیدمت بابایی داش میترکید از خنده
هی بهم میگفت رها چی کارا که نمیکنی
اه اه
یه جا کنار دریا یه دوقلو بودن ، هی بابایی میگفت رها من ازینا میخوام
منم رفتم از مامانیه نی نی ها بچه هارو گرفتم و دادم بابا سیام بغل کنه
بهشم گفتم اگه خوب بغل کنی دو تاشو میخرم واست
خداییش اونم خوب بغل گرفته بود
حالا من مجبورم واسه تو یه داداشی یا یه آبجی هم بیارم
میبینی چه جوری داره میخنده ، واااای اون دو تا خوشگلم که هیچی ، همش بازی میکردن ، تازه اصلا هم شبیه هم نبودن
....
عزیزم یه چیزه دیگه بگم و دیگه واسه امروز بس شه
بدون من و باباییت عاشق هم هستیم و همدیگرو دوس داریم و میخوایم زود تر تو هم به جمع ما اضافه شی و خوشبختیمون و دو چندان کنی
بازم ___ با اینکه نیستی هنوز ___ ولی من عاشق هر دوتونم