روزهای من
یلدای همه دوستای گلم و نی نی خوشگلم مبارگ
صبا که بیدار میشم طبق عادت که همیشه پشتم به همسری هست و میخوابم
بر گشتم ببینم سیامک چه جوری خوابیده و بر عکس همیشه که زود میره بیرون و جاش و خالی میبینم دیدم راحت چشماش و بسته و دستش زیر سرمه
وقتی نگاش میکردم ، دلم واسش تنگ شده بود
این روزا احساس میکنم بیشتر از همیشه عاشقش شدم و این اذیتم میکنه
هر لحظه دلم میخواد کنارم باشه و حرفای خوب خوب بشنوم
نمیدونم چرا اینجوری شدم ولی این حالتم و اصلا دوس ندارم ، من تاحالا هیچ وقت به کسی یا محبت کسی نیاز نداشتم .. والی الان ..........
دیگه دارم فک میکنم کاش زودتر نی نی بیاد که من یکم مشغولش شم و این چیزا یادم بره
البته : این نوع دوس داشتن خیلی خوبه ولی وقتی که یه جوابی داشته باشه
این و نمیگم که بگم سیامک بهم محبت نمیکنه - نه
اما انتظار من خیلی زیاده و این خیی بده
به قول سیامک ( من همیشه فکر میکنم که زندگی باید شیرین باشه و حرفای شیرین بشنوم _ اما اینطور نیست و نمیشه همیشه طبق خواسته ات زندگی کنی )
دیشب واسه یلدا خیلی دلم میخواست سیامک واسم گل بخره و ولی چون میدونستم سرش شلوغه زیاد فکر هم نمیکردم این کار و بکنه - نخواستم به فکرم کش و قوس بدم که ناراحت شم
اما وقتی اومد دیدم واسم یه شاخه گل و یه دستکش خوشگل گرفته و بغلم کرده و منم که احساساتی کلی بغلش گریه کردم
نمیدونم چرا این چند وقت فکر میکردم از هم دور شدیم و خیلی ناراحت بودم
ولی دیروز دیدم هنوزم سیامک همون سیامکه و من شاید یکم تغییر کردم
خدایا
باز هم و باز هم به خاطر همه نعمتات ممنون و شکر گذارتم و ازت میخوام کنارم بمونی و تنهام نذاری