هنر آشپزی من
و اما اتفاقات روزای تعطیلمون
پنج شنبه تولد مادر شوهری بود و من با اعتماد به نفس کامل از همه خواستم که کیک نخرن که خودم کیک و درس کنم
بعد از کارم ساعت 7 رسیدم خونه و بدو بدو وسایل کیک و گذاشتم رو کابینت و بسمه ا... - شروع کردم
مریم ( خواهر شوهری ) اومد و گفت رها _ کاش خودت و اذیت نمیکردی و از بیرون میگرفتیم
منم تو دلم گفتم : کاش __ واقعا از بیرون میگرفتیم و من یه غل... ی کردم و گفتم ...آخه شما چرا قبول کردین
اما به مریم گفتم : نه بابا ... درس میکنم ، نگران نباش که مریمی گفت : باشه پس دو تا درس کن
چون انگار مهمون هم داریم
من و میگی واااااای -- استرس همه وجودم و گرفت
ولی دیگه حرفش و زده بودم و کاریش هم نمیشد کرد
بدو بدو مشغول درست کردن کیک اولی شدم که سیامک زنگ زد تا یه ربع حاظر شو میام دنبالت بریم خونه جدیده
منم وااااای - استرسم چندین برابر شد و بدو بدو هام بیشتر
کیک دومی و موادشو درس کردم که زنگ خونه زده شد و سیامک با عجله گفت بدو بیا که کار دارم
منم مواد و دادم دست مریم که بریز تو قالب و بذار تو فر تا من بیام
خدمت شما دوستای گلم بگم که چشمتون روز بد نبینه
همین که برگشتم یه سر رفتم به کیکا بزنم که دیدم یکیش باد نکرده
و مریم میگه رها این چرا اینجوری شد
منم که نمیدونم - میگم نمیدونم مریم
بعد یهو یادم افتاد که ای وااااااااااااااای من
بکینگ پودر نزدم
این و گفتم که مریم گفت : رها ، فک کنم تخم مرغ هم نزدی
که من گفتم : وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
هیچی دیگه
با کلی شرمنده گی به سیام گفتم کیک بخره و اونم گفت که نمیخواد - من دیگه خسته ام نمیتونم برم و مااام منتظر شدیم کیکا از فر در بیاد و ببینیم که چی کار میکنیم
حالا بماند این وسط مریمی بهم گفت : رها کاش کیک میخریدیم و من و خجالت زده کرد
به هرحال : مهمونا اومدن و منم همون دو تا کیک و با خامه و شکلات تزیین کردم و بردم جلوی مهمونا و مادر شوهری که یکیش و شمع زدیم و برید و شمعشو فوت کرد و اون یکیشم یواشکی تو اشپزخونه نصف کردم و گذاشتم تو بشقاب مهمونا
بعد از خوردنه کیک
همه گفتن رها یکیش خیلی خوشمزه شده ، این و توش چی ریختی ؟
من و میگی هی میپرسم واقعا ؟
اوناام میگن : واااااا خب آره دیگه ... چی ریختی توش
یه جوری شده
حسسی که من اون موقع داشتم واقعا بدونه شرحه
فک کردم یه مدال طلا بهم دادن
خیلی باحال بود
و واقعا هم کیک خوشمزه شده بود، و خودمم نمیدونم چرا
اما خیلی خیلی خوشمزه شده بود و مریمی هم هی میومد و میرفت میگفت رها عالی شده
ایندفع بازم ازین درس کن و روش ژله بزن بخوریم
منم تو دلم گفتم حتمــــــــــــا اما خداییش دلمم سوخت واسش ، آخه هی میخواست از دلم در بیاره که ناراحتم کرده بود و منم زودی یادم رفت و بوسیدمش و گفتم باشه واست درس میکنم