این روز های ما
پیروز با سیامک رفتیم دنبال مامانم که واسه ناهار ببریمش خونه مادر شوهری
قبل ازون یه سر رفتیم بازار ماهی و چون زمین خیلی لیز بود دست سیامک و گرفتم که پام لیز نخورده
دیدم سیام دستش و سمت مامانم برده که اونم لیز نخوره
شاید این حرکت - انقد مهم نباشه
اما لذتی و که اون موقع من تو چشای مامانم دیدم واسم خیلی مهم بود
خدا جونم ، خدای مهربونم
اینایی که من اینجا مینویسم و ناقص و کاملشو نمیدونم - ولی تو خودت میدونی که چرا همه اینایی که میگم واسه من مهمه و چرا ازت تشکر میکنم
خودت میدونی که من چی میگم و چرا میگم که شکر گذارتم
و باز هم و باز هم همیشه آخر هر جمله و کلامم به این میرسم که تنهام نذار و مثل همیشه کنارم باش
دیشب بابای سیام تو دشتشویی خورد زمین
وقتی دویدم سمت دستشویی و در و باز کردم و دیدم پخش شده سمت زمین
وقتی دیدم سیامک چه جوری داره با باباش حرف میزنه
وقتی میشنیدم که به باباش میگه : بابا خجالت نکش ، من و محکم بجسب و آخرش مامانش و صدا میکنه که مامان بیا ، بابا از من خجالت میکشه
وقتی تو اتاق به خاطر باباش گریه میکنه و محکم بقلم میکنه و هق هق گریه اش کله وجودم و تکون میده
وقتی هنوز سیام آروم نشده و از اون یکی اتاق صدای گریه باباش و میشنوم و خودم و میرسونم به باباش و بغلش میکنم و میخوام آرومش کنم و دوباره هق هق گریه پدر شونه هام و تکون میده
وقتی نگاه های تلخ مامان سیام و میبینم که چه جوری به زور بغضشون و غورت میدن
وقتی منم با گریه های این عزیزام گریه میکنم و شکر میکنم که اتفاق خاصی نیافتاد
وقتی سیام رو زانو نشسته و دنبال یه پیچ واسه چسبوندن واکر قدیمیشون میگرده و تو فکره
و وقتی بازم بابای سیام - حتی با واکر هم دوباره زمین میخوره
این موقع است که باید یادمون بیافته که یه وقتی بود که خودمون هم هزار بار میخوردیم زمین و مامان و بابامون بلندمون میکردن و هزاران بار کمکمون میکردن و مواظبمون بودن و الان نوبت ماست که این کار و بکنیم
خدایا خودت به مامان و باباهامون سلامتی بده و به ما وقت و قدرت و عاطفه که بتونیم محبتاشون و جبران کنیم