من و تو

بدون عنوان

زندگی را نفسی ارزش غم خورن نیست و دلم بس تنگ است بی خیالی سپر هر درد است باز هم می خندم آنقدر می خندم که غم از روی رود -------------------------------------------------------------------- دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد می روم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم که به چراغ های نورانی و دست های گرم دیگر اعتمادی نیست
21 ارديبهشت 1394

ترسیدم

الان داشتم فک میکردم که بیای تو این دنیا که چی کار کنی یعنی این همه مادر و پدری که بچه دار شدن بچه و به خاطر خود بچه تو این دنیا اوردن یا به خاطر اینکه خودشون تنها نمونن نمیدونم اما امروز ترسیدم بازم ترسیدم که بیای و غصه ات و ببینم من تحمل اینکه غصه تو رو بخورم و ندارم        
10 ارديبهشت 1394

بعد از مدتی - ادامه خرابکاری تلفن

چند وقت پیش ریئس شرکتمون اومد و تلفن و دید  اولش متوجه دکمه خراب نشده بود و یه ریز میخندید و بلند بلند میگفت  چی زدی که همه شماره ها رفته  منم هر کار میکردم هواسش پرت شه بیشتر برعکس میشد و دقیق تر میشد  تا اینکه دید یه گوشه یه خطی کناره یه دگمه بدبخت افتاده  انگشتش و برد سمت دگمه  ای واااااااااااااااایه من  هر چی فشار داد دگمه تکون نخورد  با هر فشار ابروهاش بیشتر تو هم میرفت و آخرشم بدونه هیچ حرفی با ابروهای اخمو سریع رفت تو اتاقش و  من موندم و خماریه یه دعوا و کلی استرس    هی این ور میرفتم - هی اون ور میرفتم  آخرشم دل و زدم به دریا و رفتم تو اتاق...
1 ارديبهشت 1394

اسم فامیل

پنج شنبه شب خونه مریم ( خواهر شوهری ) دعوت بودیم و بعد از شام قرار شد همه با هم اسم فامیل بازی کنیم بابک چون لهجه ترکی نداره قرار شد حرف اول و بگه و همه بنویسیم از ب و س و ش .... تا رسید به کلمه  ((ر )) همه اسم و فامیل و گفتیم به ترتیب و رسیدیم به حیوان که نوبت به مادر شوهری شد که دیدیم میگه یوزپلنگ چی ؟ یوزپلنگ حالا مارو میگی قش کردیم از خنده که مامان اون یوزپلنگه نه روزپلنگ میگه خب منم میگم یوزپلنگ ماام میگیم نه شما میگی روز پلنگ و خلاصه دیگه با کلی خنده رسیدیم به رنگ که دیدیم بازم مادر شوهری میگه رشمی دیگه من که مرده بودم و داشتم ریسه میرفتم و نمیدونستم چه جوری خودم و نگه دارم همه شکمارو نگه داشتیم و د...
9 اسفند 1393

ولنتاین

ولنتاینت مبارک ناز من چند روز بود درگیر خریدن یه ساعت واسه بابایی بودم به پیمان دوست بمشترکمون گفتم عکس چند تا ساعت و واسم فرستاد و از بینه اونا چند تا رو انتخاب کردم و گفتم بره نظر سیامک و غیر مستقیم بپرسه  بالاخره یکی و انتخاب کردیم و دیشب بهش دادم کلی ذوق کرده بود مثله بچه ها دیدم صب ساعتش و برداشته که با خودش ببره به دوستاش پز بده خیلی حسسه خوبی بود از اینکه ساعتش و دوست داره تازه به جز ساعت هم دیشب بعد از شرکت رفتم با کلی زحمت _ که حالا بگذریم اسفناج و هیچ کس نداشت - از سبزی فروشی اسفناج خریدم و بدو بدو و خونه و تمیز کردم و اسفناج و پاک کردم و شستم و خورد کردم و یه غذای شیک و عالی درس کردم واسه بابایی __ ...
26 بهمن 1393

این چند وقت

راستش این چند وقت بدجور هوایی شدم زدی به سرم و کاری نمیتونم بکنم دلم سخت ت ت ت درگیره تو شده و ذهنم سخت پریشون کلی کار عقب افتاده که باید قبل از اومدن تو انجام بدیم و اما هر روز دارم میسپریمش به فردا   خدا خودت کمکمون کن و مثل همیشه دوسمون داشته باش
6 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و تو می باشد